من، سمانه، با دهانم نقاشی میکنم!
«سمانه احسانینیا» دختر هنرمند مشهدی ست که با وجود معلولیت دستهایش، با دهان نقاشیهایی میکشد که تحسین همه را به دنبال دارد. سراغ این دختر قدرتمند رفتیم تا شنونده روایت زندگیاش باشیم.
گروه خانواده: مهرو ماهر: قلمو را میتوانی هم به شادی رنگ بزنی هم به غم، اما قلموی او فقط به شادی رنگ میزند. روزگار فکر میکند این شادی را از او ربوده است اما سخت اشتباه میکند. چه کسی گفته که یک صندلی چرخدار میتواند غم به دل آدمها بکارد. قلمو را که به دست میگیرد، گرمای رنگها را که لمس میکند اصلا تمام بیمعرفتیها برایش بیرنگ میشود. سمانه دنیای این روزهایش آبیست، پر از آرامش حتی حالا که همان روزگار خاکستری؛ باعث شده قلم را با دهان به روی بوم بکشد. حالا که مرد زندگیاش او را درست زمانی که بیشتر از همیشه حضور سفیدش را میخواسته در به گمان خودش در سیاهی رها کرده؛ اما رنگهای تیره برای او بیمعنیاند چون زندگیاش همه نور است. این روحیه شاد و امیدوار و شخصیت هنرمند «سمانه احسانینیا» نقاش مشهدی باعث شد سراغش برویم تا روایت زندگی پرفراز نشیبش را از زبان خودش بشنویم.
اردیبهشت ۶۳ در شهرستان قائن در جنوب خراسان بهدنیا آمدم اما به خاطر سانحهای که برای من پیش آمد به مشهد رفتم و از ۱۴ سال پیش تا به حال در مشهد زندی میکنم، در اوج ۲۰ سالگی و جوانی وقتی در ۲۹ اسفند ۸۳ با همسرم با ماشین شخصی در حال سفر به ناطق کویری جنوب کشور بودیم ماشین چپ کرد و من از ناحیه گردن آسیب دیدم و قطع نخاع شدم.از خودم پرسیدم میخواهم با زندگی چه کنم؟
آن زمان ما عقد کرده بودیم و روزهای نزدیک به آغاز زندگی مشترکمان بود که این اتفاق افتاد و به دلیل بیماریها و مشکلاتی که برای من پیش آمد خانواده و همسرم ناچار شدند مرا در آسایشگاه معلولان فیاض بخش مشهد نگهداری کنند چون علاوه بر قطع نخاع به زخم بستر و تنگی نفس هم مبتلا شدم همین روزها بود که حضور همسرم کمرنگ شد و به مرور زمان مرا ترک کرد و با دختر دیگری ازدواج کرد.
نزدیک ۷ سال در آسایشگاه معلولان زندگی کردم و پس از طی دوره درمان با آدمهایی با شرایط مشابه رو بهرو شدم که با داشتن وضعیت جسمی مشابه به من وضعیت خوبی داشتند چون کار میکردند، درس می خوانند و حتی تعدادی از آنها هنر خاصی داشتند و با مشکلات جسمی ناشی از معلولیت خود کنار آمده بودند.زندگی در کنار این افراد به من تلنگری زد و انگیزهای در من ایجاد شد که از خودم بپرسم میخواهم با زندگی چه کنم.؟
هیچ وقت نقاشی کردن با دهان را از نزدیک ندیده بودم
از بچگی علاقه بسیاری به کارهای هنری داشتم به طوری که در وادی هنر بزرگ شده بودم، بازیگر تئاتر بودم، معرق کار میکردم و از عکاسی لذت میبرد. عاشق خلق چیزی بودم و حس خوبی از این کار میگرفتم اما این اتفاق باعث از انجام کارهای مورد علاقهام محروم شوم، به سمت کتاب خواندن رفتم و کتاب شد یک یار خوب و همیشگی برای من.
در همان آسایشگاه درس خواندن را شروع کردم و در رشته علوم اجتماعی و پژوشگری قبول شدم و ادامه دادم اما بازهم ادامه تحصیل مرا راضی نمیکرد تا اینکه نمایشگاهی از آثار نقاشی دوستانی دیدم که علیرغم داشتن معلولیت و مشکل جسمی با دست یا پا نقاشی میکردند، دیدن آثار آنها به من تلنگر زد و به این فکر افتادم که باید از جایی شروع کنم اما چون دست و پای من توانایی گرفتن قلموی نقاشی را نداشت بنابراین نحوه آغاز کار من متفاوت از آنها بود.
هیچ وقت نقاشی کردن با دهان را از نزدیک ندیده بودم اما خیلی راجع به آن شنیده بودم به همین خاطر حس کردم وقتی خیلیها میتوانند اینگونه نقاشی کنند پس حتما من هم میتوانم. این بود که از سال ۸۷ نقاشی با آبرنگ و اکرلیک با دهان را از استاد تقی زاده یاد گرفتم و در طول ۶ سال به طور جدی در نقاشی تلاش کردم و شاهد پیشرفت بودم.
استاد نقاشی من باعث شد اندیشیدن در هنر را بیشتر یاد بگیرم نه فقط خلق یک هنر و بتوانم اندیشهام را از طریق اثرم، حسی که با آن زندگی میکنم را از طریق اثرم به مردم انتقال بدهم.
مستقل زندگی میکنم
سال ۱۳۹۰ بود که تصمیم گرفتم زندگی مستقلی داشته باشم و از آسایشگاه معلولان خارج شوم به همین دلیل به فروش آثار و استقلال مالی فکر کردم و زمانی که دیدم میتوانم از این طریق زندگی شخصیام را پیش ببرم و مدیریت مالی زندگیام را به دست بگیرم در کار و تلاش و فروش آثار جدیتر شدم.
تا ۳ سال بعد از اینکه از آسایشگاه خارج شدم کنار خانواده زندگی میکردم اما از حدود ۴ سال پیش تا به حال در یک آپارتمان شخصی به صورت مستقل زندگی میکنم البته آپارتمان من در یک مجتمع نزدیک خانه پدری است و یک پرستار در کنار من حضور دارد.
یکی از دلایل تمایلم به زندگی مستقل این بود که برای خانواده مزاحمت ایجاد نکنم چون با توجه به شغلم رفت و آمدهای بسیاری دارم و دوستان زیادی به دیدنم میآیند، از سوی دیگر میخواستم با تامل بیشتری برنامهها و اهدافم را پیش ببرم. البته من برای انجام کوچکترین کارم به حضور یک شخص نیاز دارم به همین خاطر نزدیک خانواده زندگی میکنم.
با خطوط رنگی حس خوب درونم را منتقل میکنم
رنگ سفید به من حس آرامش بخشی میدهد به همین خاطر اکثرا لباسهای سفید و شال سفید میپوشم، جدای از اینکه سفید رنگ صلح است. یکی از آرزوهای من این است که صلح در جهان حاکم شود چون امید دادن به انسانها را رسالت خود میدانم و این حس درونی من باعث شده که بتوانم از طریق خطوط رنگی حس خوب درونم را به مردم انتقال دهم و کارهای من امیدبخش باشد.
برگزاری نمایشگاه جهانی رویای من است
در طول این چهار سال اخیر ۷ نمایشگاه انفرادی و دو نمایشگاه گروهی نقاشی در تهران و مشهد برگزار کردم و یکی از رویاهای من این است که نمایشگاههای متعدد و بسیاری در جهان برگزار کنم اما چون ساکن مشهد هستم از خیلی اتفاقات هنری تهران دورم و هنوز شرایط زندگی در تهران را ندارم. هدفم از برگزاری نمایشگاه جهانی اینست که میخواهم این حس خوب و همیشه جاری و امیدبخش را به همه مردم جهان هدیه کنم.
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
به طور طبیعی هر کس پس از هر اتفاق ناگواری با خود دچار درگیریهای ذهنی میشود که من هم از این ماجرا مستثنی نبودم اما ما درگیر بازیهای ذهنی میشویم و بعد اسم آن را افسردگی میگذاریم برای من هم روزهای تلخی وجود داشته بالاخره مشکلاتی وجود دارد حتی شاید مشکلات من بسیاری بیشتر از آدمهایی باشد که میتوانند روی پای خود بایستند چون چرخاندن یک زندگی کار سادهای نیست.
همیشه سعی کردم به لطف و محبت پروردگاری که مرا آفریده امیدوارم باشم، تمام تلخیهایی که در زندگی برایم پیش آمده را ببخشم و آدمهای مختلف را هرآن گونه که هستند بپذیرم و از کسی توقع نداشته باشم چون نقطه مقابل توقع و انتظار ایجاد دلخوری، خشم و فشار است.
مهمتر از همه همیشه سعی میکنم شکرگذار نعمتهای بی کران خداوند باشم و شکرانه هر آنچه که دارم را به جای بیاورم، داشتههای خود را ببینم و قدردان آن باشم و برای رسیدن به خواستههای خود تلاش کنم. به لطف پروردگارم اعتماد کنم و به قول حضرت حافظ به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد/گر اعتماد به الطاف کارساز کنید. میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
خداوند میفرماید تو بخواه من اجابت میکنم. اینکه من از خدا چه میخواهم بسیار مهم است وقتی تکلیفمان در زندگی با خودمان روشن نباشد و ندانیم از زندگی چه میخواهیم درگیر انزوا و تنهایی میشویم.
با توجه به اینکه خداوند در خلقت ما را در جمع آفریده باید در اجتماع زندگی کنیم زیرا بودنمان در کنار یکدیگر مفید است و باید از کنار هم بودن لذت ببریم. سعی کنم آدمهای هم فرکانس و هماندیشه را در کنار خود حفظ کنیم.
از زندگی چه میخواهم؟
از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم تکلیفم را با خودم در زندگی روشن کنم تا کمتر بیقرار باشم، کمتر با خودم بجنگم و به سمت اندیشیدن به اینکه از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود و دلیل حضورم در دنیا فکر کنم تا به رسالتی که برای آن به این دنیا آمدهام پی ببرم و به سمت آن حرکت کنم.
سعی میکنم با امید و انرژی مثبت به سمت رسالتم حرکت کنم و با حضور در جمع کسانی که دوستشان دارم حس خوبی برای خودم ایجاد میکنم. گاهی برای دیدن اسبها به باشگاه سوارکاری میروم چون اسبها را دوست دارم و از حرف زدن با این حیوانات نجیب انرژی خوبی دریافت می کنم؛ نقاشی میکشم، سفر میکنم، به دیدن دوستانم میروم و پرواز میکنم خلاصه که هر کاری که به من حال خوبی بدهد را انجام میدهم.
شرط پذیرش یار جدید انتقال حس آرامش و امنیت
همه انسانها دوست دارند یک همدل و یک یار خوب کنار خود داشته باشند شرایطی هم پیش آمده اما من تمایلی به انتخاب این افراد نداشتم چون حس میکنم در صورتی که انسانی باشد که بتوانم در کنار او احساس امنیت و آرامش داشته باشم به آن فکر میکنم.
به بچههای معلول نقاشی یاد میدهم
پیشنهادات زیادی در این مورد داشتهام اماچون برنامه کاری فشردهای داشتهام تا به حال نتوانستم به آن بپردازم اما تصمیم دارم در اولین فرصت آن را اجرا کنم. حس میکنم با توجه به درخواستهای زیاد در این مورد باید به آن بپردازم.
رویای من پرواز در آسمان بود
یکی از رویاهای من پرواز در آسمان بود که زمان افتتاح فرودگاه گلبهار مشهد یکی از دوستان مرا دعوت کرد و آنجا به دعوت یکی از خلبانها توانستم تجربه ۲۰ دقیقه پرواز در را آسمان گلبهار داشته باشم.
استوریهای امیدبخش میگذارم
یکی از دوستانم هر روز در تلگرام برای من جملات آرامشبخش و امیددهنده میفرستاد که حس کردم در برابر سایر مردم وظیفه دارم این جملات را به مخاطبان خودم بگویم. این هم جزئی از رسالت من در این دنیا است خیلی از مردم نسبت به این استوریها واکنش خوب نشان میدهد و به خاطر همین دایرکتها و حس خوبی که از آنها میگیرم به این کار ادامه میدهم. از هر کسی که گیر بیاورم و در کنارم باشد برای گذاشتن استوریها کمک میگیرم، من از دستها و پاهای دیگران استفاده میکنم و دست و پاهای دیگران برای من دست و پا میشوند.
حال خوب را برای خودم میسازم
من حال خوب را برای خودم میسازم منتظر این نیستم که اتفاق بیفتد که حالم خوب شود. یکی از برنامههایی که از مدتهای پیش برای آن برنامهریزی کردهام یادگیری موسیقی است و میخواهم سازدهنی بزنم. هرکاری که احساس کنم حالم را خوب میکند به سمت آن میروم از بودن کنار اسبها گرفته تا پرواز در آسمان تا نقاشی و بودن در کنار دوستان و خانواده راههای شاد بودن و خوشبخت بودن و لذت بردن از زندگی بسیار زیاد است اما چشم و گوش و آغوش ما گاهی نسبت به درک نعمتهای خداوند بسته است.
هرجا کسی شاد است حال دلم خوب میشود
از دوران نوجوانی به این مسائل امید بخش و مراقبهها فکر میکردم و زمانی که از انسانها ناراحت و غمگین میشدم از خداوند میخواستم که به من انرژی مثبتی بدهد و مانع از حال بد شود. من باور دارم که حالممان را خودمان میسازیم وقتی میگوییم سرنوشت باید به این فکر کنیم که سر، نوشت و پشت این موضوع یک فکر و اندیشه است. ما با فکر و اندیشه خود مسیر زندگی را تعیین میکنیم خیلی مواقع هم با ترسها و نگرانیها مانع پیشرفت خودمان میشویم. در دوران نوجوانی همیشه از معلولیت ترس خاصی داشتم و راجع به افراد دارای معلولیت و مشکلات آنها فکر میکردم که اگر کسی معلول شود با چه موانع و مشکلاتی روبهرو است. خیلی مواقع پرسیدن سوالات اشتباه در زندگی باعث روبهرو شدن انسان با آن اتفاق میشود اما باید از آن درس بگیریم. از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم حس خوب جذب کنم و انتخابهای مثبت داشته باشم و درگیر بازی ذهن نشوم.هر جایی که یک انسان شاد و خوشحال باشد حال من هم خوب است.
از نابرابریهای اجتماعی هیولا نساختم
خیلی مواقع نابرابری اجتماعی به من و همنوعان من آسیب میزند و ما را محدود میکند،حتی مانع میشود که خیلی از کارهای مورد علاقه خود را رها کنیم و به خیلی از اماکن مورد علاقه نرویم اما من باور دارم اگر کسی واقعاً بخواهد کاری را انجام دهد راههای رسیدن به آن را پیدا میکند و اگر کسی نخواهد کاری را انجام دهد بهانههای انجام ندادن آن را مییابد به همین خاطر همیشه سعی میکنم دنبال بهانه تراشی نروم و از این نابرابری اجتماعی یک هیولا نسازم. چون ما در سرزمینی زندگی میکنیم که نگاههای معلول جامعه بسیار آسیبزنندهتر از موانع فیزیکی شهری است.
دیدگاه خود را ثبت کنید